جدول جو
جدول جو

معنی غزل برداشتن - جستجوی لغت در جدول جو

غزل برداشتن
(دَ بَ کَ دَ)
غزل سراییدن. غزل گفتن. غزل خواندن:
غزل برداشته رامشگر رود
که پدرود ای نشاط و عیش پدرود.
نظامی.
مطرب از درد محبت غزلی خوش برداشت
که حکیمان جهان را مژه خون پالا بود.
حافظ (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
غزل برداشتن
غزل گفتن، غزل خواندن
تصویری از غزل برداشتن
تصویر غزل برداشتن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دل برداشتن
تصویر دل برداشتن
کنایه از از چیزی صرف نظر کردن، دل کندن و قطع علاقه کردن از کسی یا چیزی، برای مثال نباید بستن اندر چیز و کس دل / که دل برداشتن کاری ست مشکل (سعدی - ۱۴۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غیه برداشتن
تصویر غیه برداشتن
بانگ برآوردن، فریاد بلند کشیدن، غیه کشیدن
فرهنگ فارسی عمید
(دَ تَ)
غزل سراییدن. غزل گفتن. غزل بافتن:
غزل پردازم اینک از دو بیت خود دو مصرع را
کنم مطلع که حسن آفتاب از فرقدان بینی.
عرفی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ گِ رِ تَ)
گرد آوردن غله. رجوع به غلّه شود:
ندانی گه غله برداشتن
که سستی بود تخم ناکاشتن.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ وَ بُ دَ)
دل برگرفتن. دل کندن. دست کشیدن. قطع علاقه کردن. صرف نظر نمودن. قطع امید کردن. امیدی نداشتن:
دل از دنیا بردار به خانه بنشین پست
فرابند در خانه به فلج و به پژاوند.
رودکی.
کار دل برداشتن از ولایت و سستی رای بدان منزلت رسید که... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 672). امیر دل از وی برداشت. (تاریخ بیهقی ص 364). از شغل هائی که بدیشان مفوّض بود... استعفا خواستند و دلها از ما و کارهای ما برداشتند. (تاریخ بیهقی ص 334).
چو ابر از شوربختی شد نمکبار
دل از شیرین شورانگیز بردار.
نظامی.
کس این کند که دل از یار خویش بردارد
مگر کسی که دل از سنگ سخت تر دارد.
سعدی.
نبایدبستن اندر چیز کس دل
که دل برداشتن کاریست مشکل.
سعدی.
سست پیمانا به یک ره دل ز ما برداشتی
آخر ای بدعهد سنگین دل چرا برداشتی.
سعدی.
- دل برنداشتن از کسی، مواظب او بودن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
چنین گفت با نیطقون قیدروش
کز او برندارم دل و چشم وگوش.
فردوسی.
- دل از جان برداشتن، مأیوس شدن از زندگانی. قطع امید کردن از زندگانی: خداوند (احمد حسن) کریم است مرا فرونگذارد که دل از جان برداشته ام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 182).
بروز معرکه ایمن مشو ز خصم ضعیف
که مغز شیر برآرد چو دل ز جان برداشت.
سعدی.
- دل از خود (ازخویش) برداشتن، قطع امید از زندگی کردن. یقین به مرگ کردن: این وزیر سخت نالان است و دل از خویشتن برداشته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368). از بغداد اخبار رسیده است که خلیفه القادر باﷲ نالان است و دل از خود برداشته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 285). و میگوید (ابوعلی سینا) زنی را دیدم که این علت بر وی دراز گشته بود و دل از خویشتن برداشته و مرگ را ساخته... (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- دل از سر برداشتن، دل از جان شستن. ترک سر کردن:
من اول که این کار سر داشتم
دل از سر بیکبار برداشتم.
سعدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از حمل برداشتن
تصویر حمل برداشتن
آبستن شدن آبستن شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غزل پرداختن
تصویر غزل پرداختن
غزل گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غله برداشتن
تصویر غله برداشتن
پارودن چاش برداشتن گرد آوردن غله
فرهنگ لغت هوشیار
چیزی را در یاد و حافظه داشتن مطلبی را در حفظ داشتن و قادر به باز گفتن آن از حفظ بودن
فرهنگ لغت هوشیار
دست کشیدن، دل برداشتن، از چیزی دل کندن از آن قطع علاقه کردن، صرف نظر کردن
فرهنگ لغت هوشیار